تقویم/گاهشماری
سپندارمذگان
روز عشق در گاهشماری ایران باستان، که قدمتاش به شاهنشاهی هخامنشی میرسد.
جشنی و یادگاری از اینکه زنان آزادانه میتوانستند برای خود مرد مورد علاقه را بههمسری برگزینند. تفاوت ده روزهی آن با تقویم میلادی، موسوم به وَلِنتاین، در کنار دیگر مقایسههای تقویمی پرسشبرانگیزست. همچون شب یلدا و روز میلاد مسیح، که آن هم تفاوتی چند روزه دارد و جشن نوروز و عید پاک، دوم فروردین تا ابتدای اردیبهشت با محاسبهی تقویم قمری. این تقارنها و اختلافها این تصور را تقویت میبخشند که بهاحتمال چینش تقویمی و مناسبتهای هزاران ساله که در بیشتر موارد براساس اتفاقات آسمانی و کیهانی تنظیم شدهاند، بعدتر به تابعیت از “ابرروایت”ی در گاهشمارهایی جاگذاری شدهاند. همان تقابلی که بین دوگانههایی چون اهورا و اهریمن و روز و شب و تابستان و زمستان ….. هست
بنجامین باتِن (فینچِر -۲۰۰۸) یک سرگذشت را در دو تقویم و زمانبندی بازگویی میکند. یکی که پیر میشود و دومی که قهرمان ماست و جوان میشود. این فیلم قابلیت نهادینه شده در رسانهی سینما در جدال با تحمیلهای فرهنگ رسمی را بازتاب میدهد. به این معنی که هر فیلم فارغ از تصور ما از تاریخ، ساعت، تقویم و سرگذشت یک تصور از توالیِ روایی پیشِ رویِ بیننده میگشاید. بارها در فیلمها دیدهاید که نوشتاری بیننده را خطاب قرار میدهد: سه ساعت قبل. یعنی یک روایتی وجود دارد که تاریخ و بینندگان مقهور آن هستند و این اولا به آنهاست. در خصوص پیوندها و گسستهای تاریخ، علم و فیلم در بخش عظیم آمده است.
همشهری کین نشان میدهد که اگر سرگذشت بیقاعده روایت شود، در ذهن بیننده تقویمدار میشود. بینندگان دوست دارند که روایت را براساس یک مسیر گاهشمارانه دنبال کنند.
نقش گاهشمار در تمدن انسان موضوع بزرگی در بررسیهای انسانشناسانه است. بزرگترین دروغِ واقعنمای زندگی انسان که بدون آن نمیتوان سیاست، اقتصاد و زندگی روزمره را ادامه داد. این دستآورد محصول انقلاب کشاورزی در چند هزار سال پیش است: تصور چهار فصل و کِشت. چیزی که به ما به ارث رسیده است.
تقویم، استورهی ذهنی بشر بعد از دورهی کشاورزی است. همهی ما میپنداریم که در روزی بهدنیا آمده و روزی خواهیم مُرد. در حالیکه اجزای سازندهی بدن ما قبل و بعد از این زمان کوتاه در زمانبندی هستی هم به زیست خود ادامه میدهند. با تکامل علم پزشکی امروزه بخشهایی از اندام افراد بعد از مرگ در بدن دیگری زیست میکنند: کلیهی پیوندی، قلب…
جالب است که این اندام حافظهای مستقل از بدن جدید دارند. یعنی ممکن است فرد در مراجعه به پزشک از او بشنود که «شما چون بدنتون کلیهاش پیوندیه و قبلن …» یعنی حافظهی بدن ما برخلاف تصورِ تحمیلیْ محصولِ ذهن بهتنهایی نیست، هرچند که بخش بزرگی از حافظهی ما محصول مغزست. این حافظه است که توهم «من» را تولید میکند. بیماری فراموشی (آلزایمِر) برای انسان روشن کرد که «من» پدیدهای زایلشونده است.
«تصور تحمیلی» محصول «ابرروایت» است. یک روایت بزرگ به زندگی همهی ما انسانها حکومت میکند. این ابرروایت هم بعد از دورهی کشاورزی تکامل یافته است. تقویم زندگی ما محصول تصوری است که این ابرروایت تولید کرده: آغاز و پایان. در دورههای متفاوتی این تصور دستخوش تغییر شد. گاه تاریخ دوار تصور شد. آیین قربانی از اینرو بوده. یعنی کسی را میکشتند و تصور میکردند در بازگشتِ تاریخ، میآید. امروزه تصور در مورد زمان و تاریخ خطی است. یعنی ما فکر میکنیم که روزی میمیریم و این مرگ یک هویت را پایان میدهد. تصور مرگ برای تاریخ هم بوده است. در دورهی باستان برای تاریخ پایان تعریف میکردهاند. بههمین دلیل ایرانیان تقویم باستانی دوازده هزار ساله داشتند. امروزه چنین تصوری رنگ باخته؟ فوکویاما، دانشمند ژاپنی، از پایان تاریخ یاد کرد.
زندگی را در یک محور زمانی برای خود زمانبندی کردهایم. گونهی سرگذشتنامهای تابع این تصور ِحاصل از ابرروایت است. روایت بزرگی که همهچیز ما/انسان متمدن را بازسازی و تعریف میکند. با اینحال ابرروایت از آغازْ فکرِ مسیر و محور دوسویه و خطی را بازتولید نمیکرد. در تصور باستانیتر از تفکراتی که امروزه بهوسیلهی سینما بازتولید میشوند، فکر تناسخ وجود داشت. یعنی تصوی در «ذهن» ما بود که در داخل یک دایره زندگی میکنیم. امروز دنیا آمدهایم و دوباره هم بهدنیا خواهیم آمد. آیینِ قربانیِ انسان که بهوسیلهی داریوش، شاهنشاه هخامنشی ایران، محو شد، محصول همین تصورِ گاهشمارانه از زندگی بود. کسانی خودخواسته بهسوی مرگ میرفتند و امید به زندگی دوباره داشتند. ریشههای این فکر باستانی بعدتر بهشکلهای جدیدی بازتولید شد و امروز نیز وجود دارد.
تناسخ در فیلمهای امروزی سرکوب میشود. تقویم ِتناسخی از سوی هنجار توصیهشوندهی رسانهی سینما رد میشود. فیلمهای هندی و نیجریهای، دو صنعت بزرگ فیلم، که در کشورشان کثیر مردم معتقد به تناسخ هستند، چنین تصوری از زندگی را در فیلمهای سرگذشتنامهای کمتری بازتولید میکنند. در فیلمهایی چون تولد (گلِیزِر -۲۰۰۴) هنجار فیلم در پایان تصور تناسخ را سامان میدهد. تصور از تناسخ به فیلمهای وحشت رفته است.
در رسانهی سینما قهرمانان باززنده میشوند. گونهها و بازی بازیگران در نقشهای تثبیتشدهی پسندیده بهوسیلهی بینندگان حاصل همین «تناسخ» روایی است که به سینما حاکم است. در افسانه علمیهایی چون مجموعهی وِستوُرلد (۲۰۱۶-۲۰۲۲) تصور تناسخ بازتولید میشود. اهمیت این نمونه از آنروست که آمیزهای از وسترن (تاریخمحور) و بازی (گِیم) است. جان وین در نقش گاوچران بامعرفت جاماند، چون ما/بینندگان اینسان پسندیدیماش. بوگارت در نقش کارآگاه یا کنجکاو کلبی مسلک. فرد آستر در رقص پاهایاش تا روی دیوار و سقف. ما/بینندگان قهرمانانمان را دوباره زنده میخواستیم که آنان را در درهها و کوهها و در اعماق اقیانوسها رهایشان نکردیم. در دلِ انواعِ سرگذشتها. سرگذشتها را بهکمک ریاضیات شمارش کردیم. چند سال عمر داریم؟ زمین کی بهوجود آمد؟ شمارش روز و ماه و سال یک سرگذشت ساخت. سرگذشت «ساعت» از همه جالبترست.
تصور روز و شب این توالیها را رقم زد. دیدن دوبارهی زنده شدن زمین از زمستان به بهار بود که انسان را به این رساند که زندگی او هم زمستان و تابستان دارد. بیرون از کرهی زمین نه روز و شبی وجود دارد، نه چهار فصلی و سال و ماهی. این تصور خیالی که بشر بهآن وابسته شده، محصول توهمی دیداری است که فیلمها آنرا بازتولید میکنند: توهم واقعیت.